عبدالله و قاسم فرزندان امام حسن (علیه السلام) هستند. عبدالله فرزند کوچک امام حسن علیه السلام در پی یافتن پاسخی برای سوالات خود در مورد علت صلح پدر و عدم مبارزه اش با ظلم روانه کربلا شد. عبدالله که دلی پر سوال داشت ابتدا از مادر جویای علت صلح پدر میشود مادر توان سخن گفتن را در خود نمیبیند اشک بر چشمانش حلقه میزند که من به این کودک چه بگویم تا بفهمد که پدرش چقدر غریب بود.
عبدالله به خودش قول می دهد که حتما از عمویش پرس و جو کند. شبی عبدالله که دیگران توان صبر را نداشت دست ابا عبدالله (علیه السلام) را میگیرد و او را در پشت خیام میبرد تا دیگر کسی مزاحم پرسش او نباشد. عمو چرا بابا نجنگید و صلح کرد؟ اصلا تا قبل از آن بابای من به میدان نبرد رفته است اباعبدالله (علیه السلام) پاسخ می دهد بله پدر شما در میدان جنگ مبارزه کرده است مثلا در جنگ صفین شجاعت بسیاری از خود نشان داد.
اما در مورد علت صلح، پدرت غریب بود به طوری که خود با اشاره به گله گوسفندانی که از جایی کوچ داده می شدند فرمود اگر تنها این مقدار یار داشتم جهاد میکردم. عبدالله گفت چرا بابا غریب بود؟
قصه غربت داستان بی انتهای علی (علیه السلام) و اولاد اوست و تنها محدود به جریان عاشورا نیست. نوجوان امام حسن (علیه السلام) از عمو اذن میدان می خواهد، اما حسین (علیه السلام) نمیپذیرد قاسم پس از اصرار فراوان عاقبت به یاد گفته پدر میافتد که اگر روزی دلت خیلی به درد آمد به سراغ این نامه برو.
نامه را یافت به عمو نشان داد و اذن میدان را گرفت عاشقانه به میدان رفت و رجز خوانی کرد و در هنگام شهادت عمو را صدا کرد عمو کمکم کن. حسین (علیه السلام)، چون باز شکاری به سوی او رفت و نعش بی جان پسر برادر را بر دوش گرفت.
عبدالله زخمی بر زمین افتاد و در آغوش عمو درلحظه شهادت گفت: عمو فهمیدم چرا پدرم غریب بود، اما عمو تو از او هم غریب تری…